2009-04-22

حکایت

مفلسی را به میدان بیاوردند تا به دار مکافات بیاویزند. حکیمی در آنجا بود و از قاضی شرح او جویا شد. بگفت که محاربه با خدا بنموده و مفسد فی الارض این کافر است. گفت ای قاضی در شرحی که دادی سه جرم آوردی ولی هر سه باطل و با حکم باطل نتوان بنده خدا به دار کردن. شیخک قاضی منقلب بگردید و از حکیم ادله خواست.حکیم گفت تو از کجا میدانی که این مفلوک با خدا حرب نموده و حرب با خدا را چگونه می بینی؟ آیا به آسمان کلوخ بیانداخته؟ عظمت خدا را چگونه انگاشتی که این حقیر با خدا به حرب بنشیند؟ چگونه خدا را در جایی بنشاندی که خود نتواند دشمنش را به هلاکت رساند و از بندگانش یاری طلبد؟ همی گویی که او مفسد فی الارض باشد! اگر به فرض او در این قریه فساد کرده باشد چه قیاس است با کل زمین پهناور؟ و در آن مفروضه بایستی تمام انسانهای روی این کره متفق القول به مفسد بودنش وحدت داشته باشند. که میدانم ندارندچرا که میسر نیست. و باز بگفتی که او کافر است. واین را فقط دادگاه خداوندیست که میتواند به صراحت بگوید و لا غیر و آنهم در روز رستاخیز.
مرا بر این باور است که چون خداوند است که جان عطا فرموده پس هیچ بنده خدایی را نیست که بتواند این جان را ستانیدن. پس او را رها کن که این حکم تو چیزی جز قتل مفلوکی نباشد و به قدرتت غره مباش که خداوند بی نیازو از نیاز به کمک تو مبراست.

شیخان به گمان سوگولی الله یند
حرف را به ریا و مغلطه آلایند
با نام خدا خلق بکشتند بسی
دکان افروختند چو دین کا لا یند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin |